روزها سپری میشود
شبها از هم سبقت میگیرند
و زمان مرا به یغما میبرد
همه چیز از لحظه ای که تو رفته ای
به هیچ میل پیدا میکند
و من باز هم تنها و بی کس
بی سرپناه و تکیه گاه
رنج سالها نبودت را مانند
قرنها ظلمی که بر ما رفته است
بر دوش میکشم
نازنینا نمیخواهم باور کنم نیستی
نمیخواهم روایت کنم نبودنت را
اما...
شاید....
آری...
آری باید باور کنم تو رفته ای
شاید برای همیشه
باورت میشود
ماه هاست روزشمارت را تعطیل کرده ام
دوست دارم غبار ناجوانمردی تاریخ روزشمارت را بگیرد
دوست دارم بغض شبانه ام از ۱۴قرن تنهاییم افزون شود
محبوبم
موسی صدرم
امامم
سالهاست که تو را یافته ام
اما ندارمت
و اینگونه است که با یافتن خورشید روزهایم تیره و تار گشته
باورت میشود
تو برای من
زیباترین پارادوکس تاریخی
نازنینا
دوست دارم تو را در صبح موعود
کنار منجیمان نظاره کنم
وآن هنگام فخر بفروشم به عالمیان که دنیا ببیند
امامم را کنار ....
بدان من سخت تو را جان در راهم
اسما شریعتی