هر سال، به این روز که می رسم یاد آخرین ساعت های آزادی ات می افتم. آخرین قدم هایی که در آزادی برداشتی.
همین ساعت ها بود که با دو همراهت سوار ماشینی شدی و رفتی .... تا امروز.
همیشه به آن آخرین ساعت ها و گام ها فکر می کنم. در چه فکری بودی؟ یاد لبنان آشفته؟ یاد دکتر مصطفی؟ یاد پروین خانم که در بستر بیماری منتظرت بود؟ یاد فرزندانت؟
ساعت های شوم بعدازظهر امروز که تو را دربند کشیدند به چه فکر می کردی؟ با یارانت چه گفتی؟
چقدر دردآور است مرد آزادی را به بند کشیدن. اسارت برای همه تلخ است اما برای کسی که دردش، دغدغه اش آزادی است، سخت تر.
در تمام این سال ها با خودت فکر کرده ای که من اسارت را برای هیچکس نخواستم، چطور امروز همه رضایت داده اند به اسارت من؟
در این سال ها حتما مدام به عزیزانت فکر کرده ای. فکر کردی الان چه شکلی هستند. سعی کردی تصور کنی فرزندانت را که برای خودشان پدر و مادر شدند. کاش چشم هایشان یادت باشد. چشم هایشان عجیب شبیه توست.
حتما دل نگران پروین خانم هستی. دل نگران بیماری اش و انتظارش. پروین خانم در سکوت منتظرت است. بانوی ظریف فرشته گونه ات رنجور شده، اما تو که بیایی همه دردهایش درمان می شود.
کاش تمام این سال ها بی خبر باشی. کاش فکر کنی وطنت هنوز حکومت پادشاهی دارد. کاش ندانی درست چند ماه بعد از ربودنت انقلاب به پیروزی رسید و دوستانت یا آن هایی که در روزگار ضعف و آوارگی کمکشان کرده بودی روی کار آمده اند و هر کدام به بهانه ای کاری برایت نکردند. یکی رباینده ات را دوست و برادر دانست، یکی مدام وعده آینده داد و از بحران گفت، یکی که زمانی مانند برادر بود، حتی حاضر نشد خانواده ات را ببیند و دلجویی کند.
چه سخت است لحظه دیدنت وقتی سراغ عزیزانت را می گیری؛ مادرت، برادرت، دکتر مصطفایت، خواهرانت، خواهرزاده ات.
این روز شوم، روز محروم کردن تو از آزادی، روز محروم کردن ما از تو، کاش تمام شود.
ما سی و هفت سال است هر روز از خواب بیدار می شویم، چایمان را می خوریم، سر کارمان می رویم ولی تو پشت میله ها منتظری کسی برای آزادی ات کاری کند. ..